۱۹ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۹:۱۰
کد خبر: ۷۱۹۰۲۲

درخت  انقلاب جز با خون  به بار ننشسته است

درخت  انقلاب جز با خون  به بار ننشسته است
حاج رحیم دل توی دلش نبود .دو تا دختر جوان ،میان یک معرکه‌ای که اصلا معلوم نبود قرار است چه باشد و به کجا ختم شود. از دخترها اصرار و از حاج رحیم انکار. کفرش که بالا آمده بود هیچ ،کم‌کم صدایش به چند تا خانه آن‌طرف‌تر هم می‌رسید :«پدر صلواتی ها ! حالا من را می‌فرستید دنبال نخود سیاه؟!»

به گزارش  خبرگزاری رسا به نقل از  گروه زندگی_هانیه ناصری: صفحه‌های تقویم را که ورق می‌زنی، هر روزش حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. 17 شهریور هم که نگو و نپرس. تا دلت بخواهد دلش پر است از حرف‌های گفته و ناگفته. دست روی دل شاهدان آن روز میدان ژاله تهران هم نگذار که هنوز بغضی سنگین از دیده ها ،گلویشان را می‌فشارد.
صبح جمعه، میدان ژاله ، تا چشم کار می‌کند سربازان اسلحه به دست و مردم بی‌دفاع .بقیه‌اش را از نگاه دو خواهر بشنویم. «زهره و دره‌ طائب»، دخترانی که عزمشان را جزم می‌کردند تا با بودنشان در جمعه‌ای سیاه، تابلوی پرالتهاب هفده شهریور 1357 را رنگ حضور بخشند.

خانم زهره طائب، از جمعه سیاه می گوید.

*من نان پوست‌پیازی نمی‌خورم، یا بربری یا سنگک
شش تا بچه بودند، سه‌تا دختر سه‌تا هم پسر. هر کدام  ناز خودشان را داشتند. پدر هم که حسابی ناز‌کش همه بود .زهره خانم می‌گوید:« من یک حالتی یا لوس بودم یا ناز داشتم . نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم .صبح که می‌شد پدرم با مهربانی و کلی نوازش بیدارم می‌کرد. می‌گفت بیا صبحانه بخور.  من هم که می‌دیدم خریدارش هست می‌گفتم نان لواش نازک است ،مثل پوست پیاز. من نان لوش نمی‌خورم.  این نان هم که خمیر است. خلاصه از هر کدام ایراد می‌گرفتم. پدر هم  خدا رحمتش کند، می‌رفت و دو سه مدل نان می‌خرید و با کلی مهربانی و نوازش مرا سر سفره می‌آورد. یک روز صبح که با همه روزهای دیگر فرق داشت، من مثل همیشه بهانه گرفتم که نان پوست‌پیازی نمی‌خورم و نان بربری یا سنگک می‌خواهم. امّا این‌بار از شما چه پنهان می‌خواستم یک جورهایی پدر را دنبال نخود سیاه بفرستم. قرار بود آن روز من و خواهرم دُره که پنج سال از من کوچک‌تر است  به میدان ژاله برویم.

*بروید در پناه خدا
حاج رحیم دل توی دلش نبود. دو تا دختر جوان میان یک معرکه‌ای که اصلا معلوم نبود قرار است چه باشد و به کجا ختم شود. از دخترها اصرار و از حاج رحیم انکار. کُفرش که بالا آمده بود هیچ، کم‌کم صدایش به چند تا خانه آن‌طرف‌تر هم می‌رسید. پدر صلواتی ها!! حالا من را می‌فرستید دنبال نخود سیاه؟! جوری برنامه‌ریزی کرده بودند که تا پدر می‌رسد، رفته باشند.
اما انگار نقشه‌ها همه نقش بر آب شد. مسافت نسبتاً طولانی بود. دخترها پیاده به سر خیابان رفتند و پدر ماشین گرفته بود. آخر آقا رحیم نمی‌دانست قاطی یک عالمه «مرگ‌بر شاه» قرار است چه بر سر نوامیسش بیاید. فایده نداشت. باید پای یک بزرگ‌تر وسط می‌آمد. یکی که بابا حرفش را بخواند و پادرمیانی اش پیش او اعتبار داشته باشد. «مامان توران» که آمد، انگار دهان حاجی هم‌بسته شد. «بروید در پناه خدا.»

*دل توی دلمان نبود
هر کدام از بچه‌ها از یک طرف به سمت میدان ژاله رفته بودند.برای پسرها هم که موانع کمتر بود. هرچه باشد باید مرد بار می‌آمدند. یک برادر کوچک داشتم که آن موقع ده یازده سال بیشتر نداشت. ولی از همه پر شور تر و به حساب آن روزها انگار ذاتاً انقلابی تر.
دست در دست برادر بزرگتر، آنها هم به میدان رفته بودند.
دل توی دلمان نبود. دست کوچک خواهرم در دستانم بود.از خیسی کف دستهایش هیجان او را فهمیدم.دستهایش رافشردم.
من، دُره و خاله جون، که او را  «مامان توران» صدا می زدیم، به طرف میدان ژالۀ آن روزها به راه افتادیم.

*قرار نبود کسی با کسی بجنگد

میدان ژاله غوغا بود. مردها دست‌هایشان را قُلاب کرده بودند و دورتادور زن ها را گرفته بودند. جوری که از آنها محافظت کنند و نگذارند خانمی آسیب ببیند.اینها را «زهره طائب» می گوید و اینکه آن روزها کارها بیشتر مردانه بود و زن‌ها کمتر وارد فعالیت‌های مختلف می‌شدند.
مامان توران امانتهای «حاج رحیم» را به میدان ژاله آورده بود.اما خودش با شصت و خورده ای سن، دیگر یارای همراهی دخترها را نداشت. واقعاً دید نمی‌تواند به‌دنبال آنها برود. هر چه باشد آنها جوان بودند و پُرانرژی. دوست داشتند در دل ماجرا باشند. او هم دم در خانه ای نشست و از همان جا مراقب دخترها بود.
کم‌کم جمعیت شروع کردند  به شعار دادن. همه طرف در محاصره سربازها بود. دور و بر میدان  آنچنان پُر بود از تانک که فکر می‌کردی وارد میدان جنگ شدی.انگار از همان اول به قصد دشمنی آمده بودند. به قصد قتل عام مردمی بی گناه.
مردمی که نه تیری داشتند و نه تفنگی، و تنها سلاحشان  مشتهایی گره کرده بود  و حرف دلشان چند تا شعار خشک و خالی. قرار نبود کسی با کسی بجنگد. اما هنوز چیزی از آغاز نگذشته، صدای اخطار در فضای میدان ژاله پیچید. اخطاری از سر بی حوصلگی.  یک بار،دوبار و بار سومی که دیگر گلوله شد و بر سینه هایی با یک دنیا عشق و امید نشست.

خانم دُره طائب از روزهای حضور در میدان شهدا می گوید.

*مردم مثل برگ های پاییز روی زمین می ریختند
در چشم بر هم زدنی همه جا قیامت شد. هرکس به یک طرف می دوید.اصلاً باورت نمی‌شد اسلحه‌ها واقعی باشند سربازها مثل پسربچه‌هایی بودند که تفنگ اسباب‌بازی شان را این طرف و آن طرف می‌چرخانند تا همبازی هایشان را تهدید کنند.
مردم مثل برگ های پاییز روی زمین می ریختند. اینها هم حرف های «دُره طائب» است. دخترک ۱۴ ساله روزهای انقلاب.
در شلوغی و التهاب شلیک ها و فریادها دست من و خواهرم از هم جدا شد.  از آنجا که من کوچکتر بودم، نگرانی خواهر و مامان توران برای من بیشتر بود. خدا به مردم خیر بدهد. همگی درهای خانه هایشان را برای پناه تظاهر کنندگان باز کرده بودند.هر کس به یک طرف می دوید. ما هم مثل همه مردم. نمی دانم چه شد. امّا تا به خودم آمدم دیدم وسط مسجد ایستاده ام. یک مسجد در خیابان خورشید، نه از زهره خبری بود نه از مامان توران. میدان ژاله صحرای محشر بود.

*او باور دارد که درخت  انقلاب جز با خون  به بار ننشسته است

دختر دیروز روزهای انقلاب از خاطراتی پر التهاب می گوید. از هجوم وحشیانه کینه و دشمنی بر مردمی از جنس پوست و گوشت و استخوان. دُره ۱۴ ساله شهریور ۵۷ هر از چند گاه، آهی می کشد و از غربت آن جمعه خونین می گوید.جمعه ای از شدت ظلمت و سیاهی،جمعه سیاه نام گرفت.

انگار همه جا فرش قرمز پهن کرده بودند.تمام مسجد هم پر از خون بود. اصلاً فکر می کنم مردم تا آن روز آن همه خون ندیده بودند.
در بین همه مجروحین آن روز چهره دو تا جوان از خاطرم محو نمی شود.  آنقدر شدّت جراحت زیاد بود که دو تا از دخترها روسری هایشان را محکم دور بازوی آنها بسته بودند تا جلوی شدّت خونریزی را بگیرند.
بغض آنروز مسجد هنوز گلوی او را می فشارد و از تماشای صحنه های سرخ ۱۷ شهریور ۵۷ هنوز قلبش مجروح است، او باور دارد که درخت  انقلاب جز با خون  به بار ننشسته است.

 

*زمین پر بود از بدنهای شهدا
دخترک مات و مبهوت بود. صدایی او را به خود آورد. مگر نمی شنوی؟برو. گوشهایش را تیز کرد. مردم باید میدان و مساجد و خانه های اطرافش را ترک میکردند.
از مسجد بیرون آمد. زمین پر بود از بدنهای شهدا. حالی برای دُره جوان نمانده بود. سرگردان بود. چطور باید این راه را تک و تنها برمی‌گشت. دل نگران بود. هم برای خاله هم برای خواهر بزرگترش.  هنوز چند قدم نرفته بود که چشمش به زهره افتاد. هر دو از خوشحالی داشتند  بال در می آوردند.
او هم به یکی از خانه های اطراف رفته بود و آنجا پناه گرفته بود. حالا فقط مانده بود مامان توران که هر دو امانت بودند دست او.

خواهر بزرگ باید دست خواهر کوچکتر را می‌گرفت و به خانه می‌رساند. دلش پیش خاله بود. اما خیالش راحت بود که او بزرگ است و دنیا دیده. خودش می تواند گلیمش را از آب بیرون بکشد.

*بالاخره به خانه رسیدیم
 دو تا دختر حاج رحیم  به هر سختی که بود  از معرکه دور شدند. زهره خانم می‌گوید خاله را پیدا نکردیم.  یک ماشین آمد. چهار پنج‌تا خانم  بودیم. ما را سوار کرد که به مقصد برساند . یادم نمی‌آید از کجا، فقط یادم هست که از یک راه غیرمعقول و خیلی خیلی غیرعادی شبیه زمینی بیابانی بود.بالاخره به خانه رسیدیم . صحیح و سالم.خدا را شکر خاله جان هم آمده بود.  انگار او هم مثل من وارد یک خانه شده بود. اما بنده خدا خیلی حرص و جوش خورده بود که اینها امانت حاج رحیم هستند و از اینجور فکر و خیال‌ها.
راستی پسرها هم رفته بودند. برادر کوچک و ماجراجو هم انگار باز شیطنت کرده و دست داداش بزرگه را رها کرده و رفته بود وسط معرکه. گفتم که بالاخره باید مرد بار بیایند. بماند که از آن روز دیگر  پدر برای هیچ تظاهراتی مانع دخترانش هم نشد.

 

*« یا مرگ یا خمینی»
غروب ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، غروب یک جمعه سیاه،خانه حاج رحیم طائب دنیایی حرف و خاطره بود.حرف هایی تلخ از خاطراتی تلخ تر.از یک معرکه سرخ، از یک محشر کبری، از یک قیامت و غوغا و از یک دریای خون.
 از یک میدان ژاله که برای همیشه، شهدا نام گرفت و از روزی که مردم با دستهای خونین به در و دیوار زدند و با خون سرخشان  نوشتند:« یا مرگ یا خمینی»

ارسال نظرات